Shoma5

شبکه مهندسان ساختمان ایران

Shoma5
در این تارنما، به روز ترین و کاربردی ترین مطالب درباره مهندسی ساختمان به اشتراک گذاشته می شود.

Shoma5، زیرمجموعه شرکت دانش محور تارا تحلیل سازه(دانش+ اتوماسیون)
می باشد.
لطفا از آدرس های دیگر ما در شبکه های اجتماعی نیز دیدن کنید.

بیشتر ...

مطالب پیشنهادی

راهنمای طراحی و ساخت میخ خاک ها( Soil Nail) مربوط به هنگ کنگ

راهنمای طراحی و ساخت میخ خاک ها( Soil Nail) مربوط به هنگ کنگ

نام کتاب: راهنمای طراحی و ساخت میخ خاک ها( Soil Nail) مربوط به هنگ کنگ
(GUIDE TO SOIL NAIL DESIGN AND CONSTRUCTION GEOTECHNICAL)
سال انتشار: 2008 میلادی
حجم فایل: 2.1 مگابایت
لینک دانلود: 

متن کامل
مبانی محاسباتی جرثقیل های اسکله ای(دروازه ای)

مبانی محاسباتی جرثقیل های اسکله ای(دروازه ای)

فایل پیوست، کلیات جامعی را در مورد جرثقیل های اسکله ای(که نسخه کامل تر جرثقیل های دروازه ای هستند) به همراه مبانی محاسباتی آنها ارائه می کند.

در اینجا از آقای مهندس وحید دستجردی(مدیرعامل شرکت مهندسان مشاور سازه اندیشان پویا) که این مطلب را در اختیار تارنما گذاشتند، صمیمانه تشکر به عمل می آید.

برای مشاهده فایل، اینجا  را کلیک کنید. 

متن کامل
هندبوک سازه های LSF

هندبوک سازه های LSF

فایل پیوست، هندبوک مربوط به سازه های LSF است و کلیات جامعی را در مورد اینگونه سازه ها(فونداسیون، دیوارها، سقف، مسائل تاسیساتی و پوشش های داخلی) ارائه می کند.

حجم فایل حدود 21 مگابایت است.

برای دانلود فایل، اینجا   را کلیک کنید. 

متن کامل
اتصال غلتکی کامل در یک پل

اتصال غلتکی کامل در یک پل

شکل بالا نمایشگر یک اتصال غلتکی کامل می باشد که در زیر شاهتیر یک پل استفاده شده است.

این اتصال به راحتی می تواند با حرکت های افقی پل و حرکت های ناشی از انبساط و انقباض حرارتی در پل تطابق پیدا کند و آنها را مستهلک کند.

متن کامل

حماقت

  • ۲۰۷۰

سخت ترین کار دنیا فهموندن و ثابت کردن حقیقت به یه آدم بیشعوره!


 

برای دیدن این کلیپ، استفاده از مرورگر Firefox و یا Chrome توصیه می شود.

اگر نتوانستید کلیپ را مشاهده کنید، برای دانلود فایل، اینجا   را کلیک کنید.

 

طراحی داخلی نمایشگاه ها

  • ۳۰۰۵

کتاب پیوست، "طراحی نمایشگاه" (Exhibition Design) نام دارد که به جنبه های مختلف مربوط به طراحی فضاها و دکوراسیون داخلی نمایشگاه ها می پردازد و در سال 2011 میلادی منتشر شده است.

مطالعه این کتاب را به کلیه دوستانی که دست اندرکار طراحی و اجرای اینگونه ساختمانها هستند توصیه می کنم.

حجم فایل حدود 23 مگابایت است.

برای دانلود فایل، اینجا  را کلیک کنید. 

تئوری صف

  • ۱۷۳۳

قالب بندی در سازه های بتنی(Formwork for Concrete)

  • ۲۲۰۱

با سلام خدمت همه دوستان و همکاران.

کتاب پیوست، آخرین ورژن کتاب ارزشمند Formwork for Concrete است که حاوی جنبه های مختلف مربوط به طراحی، اجرا و ...  قالب بندی بتن می باشد و انواع قالب ها را مورد بررسی قرار می دهد.

مطالعه این کتاب را به کلیه دوستانی که دست اندرکار محاسبه و اجرای سازه های بتنی هستند توصیه می کنم.

حجم فایل حدود 5 مگابایت است.

برای دانلود فایل، اینجا  را کلیک کنید. 

 

چیزهایی مهم تر از حرفه و تخصص ...

  • ۲۱۰۴

 

وای بر من!

  • ۲۱۶۳

 

مادر من فقط یک چشم داشت

من از اون متنفر بودم ...
اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم
آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد
و گفت مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ...
کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد ...
روز بعد بهش گفتم
اگه واقعا می خوای منو بخندونی و خوشحال کنی
چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد ...
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به تهران برم
اونجا ازدواج کردم،
واسه خودم خونه خریدم،
زن و بچه و زندگی ...
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون
سالها منو ندیده بود
و همینطور نوه هاش رو
وقتی ایستاده بود دم در
بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم
که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا
 اونم بی خبر،
سرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟
گم شو از اینجا!
همین حالا
اون به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت می خوام
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم
و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

.......
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من
برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من
به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم
رفتم به اون خونه قدیمی خودمون
البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود
که بدن به من
متن نامه این بود
ای عزیزترین پسرم
من همیشه به فکر تو بوده ام
منو ببخش که به خونت اومدم و بچه هات رو ترسوندم
نمی دونم ممکن هست یک روز بیای اینجا دیدن من؟
همش نگرانم که اون روز نتونم از جام بلند شم که بیام به استقبالت
وقتی داشتی بزرگ می شدی
از اینکه دائم باعث خجالت تو می شدم خیلی متاسفم
آخه می دونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی
تو یه تصادف
یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم
که تو داری بزرگ می شی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیا رو بطور کامل ببینه
با یه عالمه عشق و علاقه به تو، مادرت.

 

ما و زاینده رود و باران

  • ۲۲۶۶

ای کاش دوباره این صحنه ها را در شهرمان ببینیم ...

ای کاش، مادر طبیعت با ما مهربانتر باشد ...

ای کاش، جوش و خروش دوباره زاینده رود، آن را از نام بی مسمایی که هم اکنون یدک می کشد، نجات دهد...

ای باران، ببار.

ای قطره ها، جوی شوید.

ای جوی ها، رود شوید.

زاینده رود، می خواهد دوباره متولد شود ...

 

 

گاهی ...

  • ۲۱۳۴

 

آقا ذبیح، وارد می شود!

  • ۴۲۷۷

 

با سلام خدمت همه دوستان و همکاران ارجمند.

بعضی وقتهاست که انسان آنگونه که می خواهد قلم می زند، و بعضی وقتها این قلم است که اختیار انسان را به دست می گیرد و جولان می دهد.

این نوشته از نوع دومی است؛ قلم مرا به دنبال خود کشانده است.

پس اگر ادبیات نوشتار به مذاق شما خوش نیامد، بر من خرده نگیرید. کار، کار این قلم سرکش( شاید هم در همدستی با کیبورد کامپیوتر) است و بنده، کم تقصیرم.(قسمتهایی از نوشته که به صورت (ما ...، شما ...) نوشته شده از اینترنت برداشت شده است.)

.... سر گذر، محشر کبرایی برپاست. نوچه ها از خوشحالی نمی دانند که چه کار کنند. یکی اسفند دود می کند، یکی دیگر سعی می کند بقیه نوچه ها را نظم بدهد و در یک صف قرار دهد، چند نفر دیگر دارند نقل و نبات بین بقیه توزیع می کنند.

می پرسید چه شده است؟ خوب معلوم است دیگر.

داش ذبیح، سرور همه داش ها، در مسابقه کار با گزک و تیزی(چاقو) برنده شده و پوزه همه را به خاک مالیده.

داش ذبیح با تیزی بدجوری صورت بقیه رقیب هایش را خط انداخته و به قول معروف خط خطیشون کرده.(اصلاً بگیم سیاهشون کرده بهتره چون جای سالم توی صورت رقیبهاش باقی نگذاشته)

البته با تیزی دخل چند نفر را هم اومده که الان روی تخت بیمارستان دراز کشیدن؛ منتهی چون رقابت یک رقابت منصفانه بوده، کسی هم اعتراضی نداره.

امروز نوچه ها جمع شدن تا پیروزی داش ذبیح را جشن بگیرند و در عین حال مراتب چاکریشون را بهش نشون بدن.

چند نفرشون هم که در زمان مسابقه، یواشکی تیزی(کارد) کمکی به دست داشی می رساندند و یا با جنگولک بازی، حواس رقبای داش ذبیح را پرت می کردند، امروز توقع دارن که داشی دستی به سر و گوششون بکشه و یه حالی بهشون بده.

داشی که وارد گذر شد، انگار که قیامت شده؛ همه به سمتش هجوم بردن و براش هورا کشیدن تا ارادت خودشون را ابراز کنند و دست خوش(پاداش) خوش خدمتی خودشون را بگیرند.

از هرسو، صدای مجیزگویی نوچه هاست که به گوش می رسد و هر نوچه سعی دارد به داشی بفهماند که از او نوکر و چاکری بهتر برای داشی پیدا نمی شود.

وقتی که گوشها را خوب تیز می کنی، در بین همهمه نوچه ها این جملات به گوش می آید:

داش ذبیح، داش ذبیح:

داشی ما جوب(جوی) آب، شما آبشار نیاگارا

ما واشر، شما ارباب حلقه ها

ما خونه ی کلنگی، شما برج العربی

ما مینیمم نسبی، شما ماکسیمم مطلق

داشی اصلاً ما قیژقیژ Dial up، شما امواج Wireless

داشی ما پراید، شما پرادو

داشی ما باد بزن دستی، شما کولر گازی LG

داشی ما امشب، شما هزار و یک شب

داشی ما پت ومت، شما ایکیو سان

داشی ما شب تار، شما صبح امید

داشی ما ورزش از نگاه دو، شما برنامه نود

داشی ما ف، شما فرحزاد

داشی ما بتمرگ، شما بفرما

داشی ما هی آره، شما هی نه …

داشی ما پوچ، شما گل!

داشی ما بنال بینیم با …، شما خواهش می‌کنم بفرمایید

داشی ما چی کوفت می‌کنی …، شما چی میل داری عزیزم؟

داشی ما فلافل، شما ژامبون بوقلمون

داشی ما مخـمون تاب داره، شما ویلاتون حیاط داره

داشی ما افتاده، شما پاس کرده

داشی ما کولر آبی، شما کولر گازی LG

داشی ما برف، شما بهمن

داشی ما چاکریم، شما Nice to meet you

داشی ما کوله پشتی، شما کوله باری از تجربه

داشی ما “صرفا جهت اطلاع و فاقد هرگونه ارزش”، شما “کپی برابر اصل- ثبت با سند برابر است”

داشی ما علوم اول راهنمایی، شما فیزیک انتگرال

داشی ما تقویم جیبی، شما موسسه ژئو فیزیک!

داشی ما سه کله پوک، شما سه تفنگدار

داشی ما کته، شما بیف استروگانف

داشی ما جرز لای دیوار، شما پتروس فداکار

داشی ما فلافل، شما هات رویال برگر با پنیر و قارچ

داشی ما بن کارگری، شما بلیط دیزنی لند

داشی ما سوختگی درجه ۳، شما برنزه شکلاتی

داشی ما آب حوض، شما شیر موز

داشی ما بتمرگ، شما بفرما!

داشی ما یه نقطه توی فضا، شما مبدا مختصات

داشی ما سیمبیان، شما آندروید

داشی ما Nokia 1100، شما  Vertu

داشی ما جرقه، شما بیگ بنگ

داشی ما سحابی، شما کهکشان

داشی ما آهن‌ربا، شما سیاهچاله

داشی ما متر، شما سال نوری

داشی ما سفیر امید، شما آتلانتیس

داشی ما منجم آماتور، شما اختر فیزیک‌دان

داشی ما تلویزیون کُمُدی، شما تلویزیون LED

داشی ما مارمولک، شما تمساح

داشی ما CD، شما Blue Ray

داشی ما چوق لباسی، شما Total Core

داشی ما چرتکه، شما الجبرا

داشی ما  x=2، شما  E=mc2

داش ذبیح، مخلصتیم

داش ذبیح، چاکرتیم

داش ذبیح ....

داش ذبیح ....

داش ذبیح کُتش را در میاره و میده دست یکی از نوچه ها، نقاب کلاه مخملیش رو کمی میده بالا، یه پک جانانه به سیگارش میزنه و دودش را به سمت جمعیت فوت می کنه، یه جوری که بلا نسبت مثل اینکه دیو تنوره بکشه.

بعد سیگار را می اندازه زیر پاش(پایش) و اون رو لگد می کنه.

یه نگاهی به جمعیت می کنه و شروع می کنه به سخنرانی.

(در اینجا سعی می کنم تا آنجایی که زبون ایشون را بفهمم، معادل ادبی گلواژه های ایشان را بنویسم. اگر هم جایی را نفهمیدم، شما هر چه از آن استنباط می کنید، همان درسته!)

داشی: اوّلندش(اولاً) سلام خدمت همه سرورای(سرورهای) خودم، آقایون نوچه های با معرفت. از این که می بینم همه نجبای اراذل اینجا جمعن(جمع هستند)، لوطی گیری خیلی شنگولم جون شوما(جان شما).

دویّمندش(دوماً) همه فهمیدن که یه من ماس(ماست) داشی، چقدر کره می ده. فکر نکونم(نکنم) جون شوما کسی دیگه جیگر داشته باشه وَر(در برابر) داشی، کَرِه خوری بکونه(بکنه). لوطی میخوام که بتونه دوباره جلوی داشی واسته (بایسته).

سیّمندش(سوماً) که همه شوماها(شماها) واقعاً روسفیدم کردین. اولش شک داشتم که نکنه سنگ رو یخم(روی یخم) بکونین ولی دیدم که نخیر، ارزنام(ارزن هایم) را بیخودی حرومتون نکردم.

جمعیت نوچه ها: بدخواه نداری داش ذبیح. قربون مرامت داش ذبیح.

داشی: مخلص مَردای(مردهای) لوطی صفت هستیم.

 تو(در) این مسابقه تیزی بازی(کار با چاقو)، همه فهمیدن که مرد کیه و نامرد کیه. تو بمیری روی خیلیا(خیلی ها) را که فرق چاقوی جاهلی و کارد سیب پوست کنی رو نمی دونستن کم کردم جون شوما.

آخه یکی نیست به این فکسنی ها(؟؟) بگه آخه شوماوا(شماها) را چه به مسابقه تیزی؟ بدبختای در بدر، شوما باید برین سقّزتون(آدامستون) را بجوین و برای عمه جانتون خیار پوست بکنین. شوما را چه به تیزی دست گرفتن؟

نوچه ها: توی این گذر مرد نیست الّا(به جز) داش ذبیح. تا بترکه چشم حسود.

داش ذبیح: تو همه این جوجه شپشکی ها که جرأت کردن بیان جلوم، از دو سه تاشون خیلی حرصم گرفته بود.

یکی از این بچه مثبته که باهاس(بایست) آب پرتقالشو هر روز بدن دستش تا بتونه نفس بکشه و فکر می کنه خیلی چیز حالیشه که خوب دخلشو آوردیم و الان رفته نشسته توی پارک سر گذر و غمباد گرفته.

یکیم(یکی هم) از این جوجه خروسه که تازه پر درآورده و برای ما گرد و خاک می کرد و رجز میخوند(می خواند). اونم همچی زدمش که نفهمید از کجا خورده و رفت لا(لای) دست باباش.

یه چنتا(چند تا) بچه ژیگول و لات قراضه اسقاطی دیگه هم بودن که تایر همه شون پنچر شده و وسط جاده روزگار، استوپ(stop، توقف) کردن.

اینا گَرتِ(گرد) سیگار من هم نمیشن، چه برسه به اینکه بخوان تو روی من واستن.(توی روی من بایستن)

  نوچه ها: با داش ذبیح هر که درافتاد، ورافتاد.

داش ذبیح: آخه این در بدرا(در بدر ها) نمی دونن که من خودم نورچشمی استاد همه لاتون(لاتهای) روزگار، شعبون استخونی دسته طلا بودم که الهی نور به قبرش بباره، یه پارچه شرافت و نجابت و مرام بود.

منم هر چی دارم، از شاگردی شعبون خان دارم و معلومه که فقط یه شعبون خان داریم و یه داش ذبیح.

(عکس شعبون خان به همراه داش ذبیح در ایام جوانی)

نوچه ها: الهی نور به قبرش بباره. دریا خشک شد ولی گوهر اومد بیرون.(خداییش نوچه ها تشبیه زیبایی را به کار بردند)

داش ذبیح: خب، حالا که دنیا به کاممون(کاممان) شده، از همین الان باهاس همه تکلیف خودشون رو بدونند.

از امروز، کسی توی این محل بدون اجازه ما نباس(نباید) آب بخوره.

ناصر سیاه، کجایی؟

(فردی لاغراندام و سیاه چرده که معلوم است یار دیرینه منقل و زغال است،می آید جلوی جمعیت): بله داش ذبیح، بفرما.

داش ذبیح: ناصری(ی علامت تخفیف)، از امروز باهاس اینجا دم این دکّه واستی(بایستی)، هر کی اگه خواست دست توی دماغش هم بکونه(با عرض معذرت، این عبارت عیناً از داش ذبیح است)، باید تُووونش(تاوانش= باج آن) را بده. حواست باشه کسی زیرآبی نره یا از دستت قسر در نره.

ناصر سیاه: ای به چشم، نوکرتیم داش ذبیح.

داش ذبیح: یونس تپل، کجایی با؟(مخفف بابا)

(فردی سفید و فربه که معلوم است کاری به جز سرکیسه گرفتن و اخاذی از مردم ندارد، جلو می آید): جانم داش ذبیح، جون بخواه.

داش ذبیح: تپل، همه اهل محل و باقی(بقیه) محله ها باید بدونن که ما از همه سرتریم. کار تو اینه که مغازه به مغازه و خونه به خونه میری و از هیبت من و از در بدری و فلاکت رقیبام تعریف می کنی. تو(در) قید راس(راست) و دروغش هم نباش. هر چی بگی که تعریف از من باشه، درسته و هر چی بگی که بدی رقیبام(رقیبهایم) را نشون بده، عین حقیقته.

یونس تپل: چشم قربان، میخوامت مکافات.

داش ذبیح: اینو خوب توی گوشاتون(گوشهایتان) فرو کنید، هر کی توی این محل هر چی درآمد داره، صدی هشتش(هشت درصد آن) مال ماست.

هر کی میخواد خونه بسازه، اوسّا بنّا(استاد بنا) و نقاش و همه چیش(چیزش) را ما باید براش تعیین بکونیم.

هر کی میخواد شاگرد و یا وردست و هر چی دیگه بگیره، باید اوّلش به ما رجوع بکنه و تا رفیقای(رفیق های) ما بیکارن، نباس(نباید) بره سراغ غریبه.

هر جور اجازه ای(قولنامه، کفن و دفن و ...) باید از ما گرفته بشه. اسباب کشی منازل، سور و سات عروسی ها و کفن مرده و همه چیز باس (باید) از طرف ما باشه. شیرفهم شد؟

نوچه ها: ای به چشم آقا ذبیح، ما هم همینو میخوایم آقا ذبیح.

داش ذبیح: خب، حالا چون از همتون(همه شما) خیلی راضیم و نوچه های حرف گوش کنی هستین، همه به دنبال من، پیش به سوی دیزی فروشی قنبر، میخوام سبیل همتون را چرب کنم.

من جلو میرم، شماها پشت سر من بیاین. مواظب باشین شست پاتون نره توی چشماتون.

قدم رو : یک، دو، سه، چهار؛ یک، دو، سه، چهار ....


... و داشی خبر ندارد که مملکت قانون دارد و کسی زیر بار او نمی رود و دوره این لات بازی ها و نوچه سیرکنی ها و سیاه کردنها، خیلی وقت است که به سر آمده.

 

 

 

                                                  

دل نوشته

  • ۱۹۷۱

 

 

آموخته ام که:

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید

ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه،

 دارو خرید ولی سلامتی نه،

 خانه خرید ولی زندگی نه و

بالاخره ، می توان

قلب

خرید، ولی عشق را نه.

 آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای

با وی

به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به

دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.

چارلی چاپلین